سازگاری با کم آبی

قصه‌ی چشمه‌ی خاموش

در دل کوه‌های سربه‌فلک‌کشیده‌ی لرستان، روستایی بود به نام «سرچشمه». دلیل این نام، چشمه‌ای بود که از دل کوه می‌جوشید و جانِ زمین و دلِ مردمان را تازه می‌کرد. آب این چشمه از گذشته‌های دور، زمین‌های کشاورزی را سیراب می‌کرد و باغ‌های انار و گردو را زنده نگه می‌داشت. اما چند سالی بود که چشمه دیگر مثل قبل نمی‌جوشید. هر سال، آبش کمتر و کمتر می‌شد و زمین‌ها ترک برمی‌داشتند.

یکی از اهالی روستا، پیرمردی بود به نام کاکاحیدر. او سال‌ها بود که نگهبان این چشمه بود و از بچگی دیده بود که چگونه آب زندگی می‌بخشد. هر بار که کسی بی‌دلیل آب را هدر می‌داد، اخم‌هایش درهم می‌رفت و می‌گفت:
— آب، نفسِ این زمین است، بی‌نفسش نکنید!

اما خیلی‌ها به حرف‌های کاکاحیدر توجهی نداشتند. چاه‌های عمیق بیشتری حفر شد، باغ‌های جدید بدون حساب و کتاب آبیاری شدند، و کسی به فکر نبود که اگر این چشمه خشک شود، چه بلایی سر روستا می‌آید.

یک روز صبح، مردم با صدای فریاد کاکاحیدر از خواب بیدار شدند. او کنار چشمه نشسته بود و زیر لب زمزمه می‌کرد:
— چشمه خاموش شد…

همه جمع شدند. از چشمه، تنها چند قطره باقی مانده بود. زنان و مردان، پیر و جوان، با بهت به هم نگاه کردند. حالا فهمیده بودند که چه کرده‌اند.

چند روز بعد، جلسه‌ای در مسجد روستا برگزار شد. مردم تصمیم گرفتند که از این پس، هر قطره آب را درست مصرف کنند. قنات‌های قدیمی را که سال‌ها بود بسته شده بودند، بازسازی کردند. آبیاری قطره‌ای را جایگزین روش‌های قدیمی کردند. برای کودکان مدرسه‌ای کلاس‌های «سواد آبی» گذاشتند تا از کودکی یاد بگیرند که آب، گنج است.

چند ماه بعد، وقتی باران بارید و زمین جان گرفت، آب در چشمه دوباره جاری شد، اما دیگر مثل گذشته نبود. کاکاحیدر کنار چشمه نشست، دستش را در آب فرو برد و لبخند زد:
— هنوز نفس می‌کشد… اما این بار، نگهبان واقعی‌اش شما هستید.

از آن روز، مردم سرچشمه یاد گرفتند که با کم‌آبی بسازند، اما نه با بی‌تفاوتی؛ بلکه با دانش، تدبیر و احترام به طبیعت.

اینفوگراف آموزشی